مرد و زن جواني سوار بر موتور در دل شب مي راندند .آن ها عاشقانه ... يكديگر را دوست داشتند زن جوان : يواش برو من مي ترسم مرد جوان : نه اين جوري خيلي بهتره زن جوان : خواهش ميكنم من خيلي مي ترسم مرد جوان : خوب ، اما اول بايد بگويي كه دوست دارم زن جوان : دوست دارم ، حالا ميشه يواشتر بروني مرد جوان : مرا محكم بگير زن جوان : خوب ، حالا مي شه يواش بري مرد جوان : به شرط اين كه كلاه كاسكت مرا برداري و روي سر خودت بگزاري ، آخه نمي تونم راحت برونم اذيت مي كنه روز بعد واقعه اي در روزنامه ثبت شده بود برخورد موتور سيكلت با ساختمان حادثه آفريد . در اين سانحه كه به دليل بريدن ترمز موتور سيكلت رخ داد يكي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري در گذشت مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود . پس بدون اينكه زن جوان را مطلع كند با ترفندي كلاه كاسكت خود را بر سر او گذاشت و خواست تا براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دورود بر عشق




тαɢε:
جمعه 29 اسفند 1393برچسب:عاشقان واقعی, 1:11